میگفتی عشقهای این زمانه بوی خامه میدهند. همان خامهی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که با یک هم زدنِ قاشق متلاشی میشود.
من آن قدر به خامهی روی قهوه زل زده ام که چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهرهها همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.
ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است. اگر برن استوکر آن را میدید بار دیگر داستان جدیدی از دراکولا مینوشت.
میخواهم چیزی بگویم؛ امّا حرفها مُدام توی دهانم میخشکند. شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان نگه میدارند، کلمات نیز توی دهانم میپوسند.
دیگر از آن همه توهمات ترس آلود رها شده ام. آن همه خاطرات عذاب آور و مهلک.
حالا تنهایی سهم من است. تنهایی حق من است. این تنها انتخابی است که در طول عمرم انجام داده ام. این انتخابِ خودسرانه را نمیگذارم کسی از من بگیرد.
حالا من مانده ام و یک فنجان قهوهی موکا با قلب سفید و پُررنگی روی آن که بوی خامهی شیرین میدهد...
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#قهوه#موکا
#قلب_خامه_ای
بازدید : 194
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 10:32